داستان



دوبرادر پشت به پشت در کنارهم ایستاده اند انها سرد وسنگی اند سینه ستبر کرده وسر به اسمان فرو کرده اند چانه بالا داده ومست ومغرور اند دستها به پشت گرفته وخبردار ایستاده ونگاه خیره به جرفا دارن! نفس در سینه حبس کرده وغضب الود به اسمان نگاه می کنند قصد ندارند کمی سر خم کرده و با خاکیان چشم در چشم شوند پا ها چون میخ بر زمین کوفته اند و محکم از جای تکان نمی خورند از بس انجا ایستاده اند انگشت پاهایشان ورم کرده سوزنش زنی درد احساس نکنند.
ماه ومرد ماه به طاق آسمان چسبیده بود وسعی داشت انوار مهتابی اش را بر دشت فرو ریزد.نونور ماه آرم از آسمان فرو می ریخت وبر چمن ها می نشست .سکوتی بی معنا دشت را پر کرده بود. همچنان سکوت و آرامش بر قرار بود که صدای پای مردی که ازدست گذر می کرد سکوت دشت را شکست . ماه نیم نگاهی به مرد غریبه انداخت ،اولین بار بود که اورا می دید، پس خیلی یواش پشت ابر قایم شد و نزدیکتر آمد تا مرد غریبه را برانداز کند. مرد سر به زیر انداخته بودو سیگاری از جیب در اوردو مشغول سیگار

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Victor hadi-gm دبستان تزکیه آورگان Andrew فروشگاه شاپفا پیچک وکتور ناگویا بهترین سایت آموزش رایگان کسب و کار مجازی James